قلعه ای عظیم



این تصویر رو در سایز بزرگ بگیرید و نگاه کنید، هر چقدر که حوصله تون کشید.

بعد برگردید و این شعر رو بخونید، و کمی اشک بریزید برای پسر بچه ای که ساعت ها نشسته بود سر مزار عزیزانش و غروب رو تماشا میکرد و آرزو هاش رو درون سیاه چاله میسوزوند، شبیه عکس هاش، شبیه خاطره هاش، به یاد دل مهربونش، به خاطر گل بی پناهش در مسیر باد

فقط کمی بنشین و گریه کن کنارش، که به هیچ منطقی سازگار نیست احساسش.


اگر چـه شک عجیبی به داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن

چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم!!



سلام
شنیدی میگن دنیا خیلی بیخود شده؟

منظور این گفته رو این روزا به وضوح حس میکنم. زندگی از خودم تهی شده. از اون خودی که میشناختم. براش وقت کم میذارم و کم تغذیش میکنم با فکرایی که ماه‌ها رو اجاق ذهنم تو خلوت گذاشته بودم دم بکشه. تنهایی گوهر کمیابی شده، همونی که مثل ریگ توی زندگی ریخته بود و عذابت میداد حالا شده اون چیزی که کمتر داریش.

میدونی خیلی وقتا تنهایی اون نیست که کسی کنارت باشه یا نباشه، اونه که ذهنت تنها باشه، یا تنهایی و به رسیدن فکر میکنی یا تنهایی و به خودت فکر میکنی. اینا هردو باعث میشه عمیق بشی توی خودت، عمیق بشی توی آدم‌ها، در تماس واقعی و مداوم فرصتی برای عمیق شدن نیست، فرصتی برای پختن نیست. صبر همون عنصریه که توی تنهایی به وفور دیده میشه و با دیگران نداریش.

احمق شدم و مینویسم بعد هزار وقت. انگار همه دغذغه های زندگی دنبالم کردن و من فرصتی برای نوشتن ندارم و باید سریع فرار کنم که ردمو اینجا نزنن.

فعلا:

جای دیگه یکم کاری هم مینویسم این روزا!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها