این تصویر رو در سایز بزرگ بگیرید و نگاه کنید، هر چقدر که حوصله تون کشید.

بعد برگردید و این شعر رو بخونید، و کمی اشک بریزید برای پسر بچه ای که ساعت ها نشسته بود سر مزار عزیزانش و غروب رو تماشا میکرد و آرزو هاش رو درون سیاه چاله میسوزوند، شبیه عکس هاش، شبیه خاطره هاش، به یاد دل مهربونش، به خاطر گل بی پناهش در مسیر باد

فقط کمی بنشین و گریه کن کنارش، که به هیچ منطقی سازگار نیست احساسش.


اگر چـه شک عجیبی به داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن

چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم!!



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها